غم زمانه خورم یا فراق یار کشم
به طاقتی که ندارم کدام بار کشم
نه قوتی که توانم کناره جستن از او
نه قدرتی که به شوخیش در کنار کشم
نه دست صبر که در آستین عقل برم
نه پای عقل که در دامن قرار کشم
ز دوستان به جفا سیرگشت مردی نیست
جفای دوست زنم گر نه مردوار کشم
چو میتوان به صبوری کشید جور عدو
چرا صبور نباشم که جور یار کشم
شراب خورده ساقی ز جام صافی وصل
ضرورتست که درد سر خمار کشم
گلی چو روی تو گر در چمن به دست آید
کمینه دیده سعدیش پیش خار کشم
سلام
آسیمهسر رسیدی از غربت بیابان دلخسته دیدمت از آوار خیس باران وامانده در تبی گنگ ناگه به من رسیدی من خود شکسته از خود در فصل ناامیدی.... در برکهی دو چشمت نه گریه و نه خنده گم کرده راه شب را سرگشته چون پرنده من ره به خلوت عشق هرگز نبرده بودم پیدا نمی شدی تو شاید که مرده بودم من با تو خو گرفتم از خندهات شکفتم چشم تو شاعرم بود تا این ترانه گفتم در خلوت سرایم یکباره پر کشیدی آنگاه ای پرنده بار دگر پریدی... من ره به خلوت عشق هرگز نبرده بودم پیدا نمیشدی تو شاید که مرده بودم پیدا نمیشدی تو شاید که مرده بودم
خودت را از کسی پس نگیر شاید این تنها چیزیست که او دارد...وقتی که میگویی دوستت دارم اول روی این جمله فکر کن...شاید نوری را روشن کنی که خاموش کردن آن به خاموش شدن او ختم شود
سلام.با شعری از ... آپم. و منتظر نظرت دوست من
سلام ...این عشق ..!!پس عشق واقعی چیه....غیر حقه..!!!؟؟