اخطارهای دنیای مجازی ،کسب و کار در فضای مجازی و تحلیل فضای فرهنگی ،سیاسی و اجتماعی

دکتر بهروز نقویان دکترای مدیریت ، مدیر عامل شرکت تولید نرم افزارهای هوشمند ، خواننده پاپ و محلی خراسان شمالی ،مشاور شهرک صنعتی ایران مشاور دیجیتال مارکت و صادرات

اخطارهای دنیای مجازی ،کسب و کار در فضای مجازی و تحلیل فضای فرهنگی ،سیاسی و اجتماعی

دکتر بهروز نقویان دکترای مدیریت ، مدیر عامل شرکت تولید نرم افزارهای هوشمند ، خواننده پاپ و محلی خراسان شمالی ،مشاور شهرک صنعتی ایران مشاور دیجیتال مارکت و صادرات

نیلوفر کبود



نزدیک به هزار و چهارصد سال پیش بود که خانه ای را آتش زدند و کسی میان در نیم سوخته و دیوار خانه چنان قرار گرفت که ناله مظلومیت او هنوز به گوش می رسد. آن روز حرمت بانویی را شکستند که پیغمبر گرامی اسلام (ص) در باره اش فرموده بود:

«فاطمه بهشت من است، فاطمه کوثر من است، من از فاطمه بوی بهشت می شنوم، فاطمه عین بهشت است، فاطمه جواز بهشت است، رضای من در گرو رضای فاطمه است، رضای خدا در گرو رضای فاطمه است، خشم فاطمه جهنم خداست و رضای فاطمه بهشت خدا.»

هنوز چند روزی از این ماجرا نگذشته بود که فدک، ملک شخصی آن بانوی بزرگ و میراث به جا مانده از پدر را به زور غصب می کنند تا بی حرمتی ها به نهایت خود برسد.

فاطمه دختر پیامبر اسلام است و همسر علی علیه السلام و این اتفاقات پس از رحلت رسول خدا(ص) صورت می گیرد. این اتفاقات از یک سو و گرفتن حق حکومت از حضرت علی از سوی دیگر، دختر پیامبر را سخت آزرده و رنجور ساخت به حدی که او را نالان در بستر بیماری انداخت.

پیش از این رسول خدا، به او وعده داده بود که اول کس از خاندان من که به من می پیوندد تویی؛ و این آرامش خاطری برای او بود. وعده رسول خدا، دیری نپایید که تحقق یافت. حضرت علی علیه السلام، او را شبانه دفن کرد و آثار قبر او را از میان برد. فقدان دختر پیامبر بر علی سنگین و طاقت فرسا بود. مداینی گوید چون امیرالمومنین علی بن ابی طالب رضی الله عنه، از دفن حضرت فاطمه فراغت یافت بر سر قبر او ایستاد و این دو بیت را انشاء کرد:

جمع هر دو دوست را پریشانی است و هر چیز جز مرگ ناچیز است. 
این که من یکی را پس از دیگری از دست می دهم نشان آن است که هیچ دوست جاوید نمی ماند.
و این اولین سوگ سروده بر بزرگترین بانوی جهان است و آغازی برای شاعران شیعی که عشق و ارادت خود را به خاندان پیامبر گرامی اسلام و به ویژه حضرت زهرا(س) ابراز دارند. 
کمیت بن زیاد اسدی(60-260ق) در سوگ حضرت زهرا چنین سرود: 
امیرالمومنین علی را دوست دارم/ لیکن ابوبکر و عمر را سرزنش نمی کنم/ اگر آنان فدک را به دختر پیغمبر ندادند/ و میراث او را از وی باز گرفتند نمی گویم کافر شدند/ خدا می داند آن دو، در روز رستاخیز چه عذری خواهند آورد. 
و سید اسماعیل حمیری(105-173 ق) چنین: 
فاطمه، علی و مقداد را وصیت کرد که شب هنگام با آرامی، در خاموشی و پوشیده از دیده ها، او را به خاک سپارند/ و آن دو تن (که از آنان ناخشنود بود) بر وی نماز نخوانند و به قبر او نزدیک نشوند.

همچنین منصور نمری شاعر قرن دوم، دعبل خزاعی(148-246 ق)، سلامه الموصلی، صنوبری(م 334 ق)، ناشیء صغیر(271-365 ق)، ابن حماد شاعر قرن چهارم، مهیار دیلمی(م 428 ق)، ابن العودی (478-558 ق) و علاءالدین حلی شاعر قرن هشتم سوگ سروده ها و مدیحه هایی در منقبت حضرت فاطمه زهرا(س) گفته اند. 
این سوگ سروده ها و مدیحه ها، به شاعران عرب محدود نمی شود؛ بلکه شاعران پارسی گوی نیز، عشق و ارادت خود را به خاندان نبوت و حضرت فاطمه، در قالب اشعار زیبا بیان کرده اند که از آن جمله است:
 
ناصر خسرو (394-481 ق) که این گونه می سراید: 
آن روز در آن هول و فزع بر سر آن جمع 
پیش شهدا دست من و دامن زهرا 

تا داد من از دشمن اولاد پیمبر 
بدهد به تمام ایزد دادار تعالی 
و سنایی(م 518 ق):

نشوی غافل از بنی هاشم 
وز یدالله فوق ایدیهم 

داد حق شیر این جهان همه را 
جز فطامش نداد فاطمه را 

پس از سنایی، قوامی رازی و اثیر اخسیکتی، شاعران قرن ششم نیز مظلومیت فاطمه و اولاد او را می سرایند.
 
 
و خواجوی کرمانی(689-753 ق) محبت زهرا را چنین می سراید: 
منظومه محبت زهرا و آل او 
بر خاطر کواکب ازهر نوشته اند 

دوشیزگان پرده نشین حریم قدس 
نام بتول بر سر معجر نوشته اند 
ابن یمین شاعر قرن هشتم و ابن حسام شاعر قرن نهم نیز ستایشگران حضرت فاطمه زهرا و خاندان عصمت و طهارت بوده اند.

پس از این نیز، با آغاز رسمیت یافتن مذهب شیعه در ایران، بخش مهمی از شعر فارسی را مدیحه ها و مرثیه های اهل بیت، به خصوص حضرت زهرا(س) تشکیل می دهد.

با پیروزی انقلاب اسلامی نیز، شاعران عشق و ارادت خود را به حضرت زهرا آشکار کرده اند. 

سید محمد علی آل مجتبی: 
دل داغ تو را دارد و یک عالمه آتـش 
می‌ریزد از این خانه خراب این همه آتـش 

این کوچه شلـوغ است گمان می‌کنم آخر 
برخاسته خواهد شد از این هـمـهـمه آتـش 

یـاران قـدیـمـنـد و عـطـشـنـاک جـهـیـمـنــد 
افروخـتـه‌انـد این همه بی‌واهـمه آتـش 

انصاف دهـیـد ایـنـکه ؛ فـدک حقّ کدام‌ست ؟ 
از چیست بـپـا گشـتـه در این مَحکـمـه آتـش؟ 

جز نـنـگ نمی‌ماند از این طایـفـه نـامـی 
آنـان که دمـیـدنـد بـه این دمـدمـه آتـش 

فردا خـبـر درد به هر گوشـه رسیـده‌ست 
این قـوم زده بـر جـگـر فـاطـمـه آتـش 

ایـنـک غـزلی سـوخـتـه‌تـر از در و دیـوار 
این مـرثـیـه که شـعـلـه‌ور ست از دم آتـش 

می‌خوانـم و می‌سـوزم و از آب خـبـر نیـسـت 
می‌بـارد و می‌جـوشـد از این زمـزمـه آتـش 

محمد حسین انصاری نژاد: انگار ابر عاطفه آن شب بخیل بود 
آتش طنین بال و پر جبرییل بود 

مهتاب شرمگین به سراپرده می گریست 
تابوتی از ستاره به چشمان ایل بود 

بر نخل های سوخته اشکی نشاند و رفت 
بانوی آب و گندم و عطر قصیل بود 

دیوار زیر هرم نگاهش شکست و مرد 
شب بر گلوی زخمی چاهی دخیل بود 

آه ای رسول عشق! گل پرپرت رسید 
تازه گلی که سیل خزان را مسیل بود 

دستی شرور سایه شمشیر می گرفت 
بر شانه ای که شاخه ای از سلسبیل بود 

بال و پر فرشته حق غمگنانه سوخت 
تشییع پر ستاره ترین چشم ایل بود 

محمد حسین انصاری نژاد: ژرفای صد دریا ترنم در نگاهت 
هفت آسمان موج تبسم در نگاهت 

با خلسه خیس گل یاسین شکفته ست 
باران یاس از عرض هفتم در نگاهت 

از معبد ایل شفق می آیی ای گل 
تا کهکشان نور تجسم در نگاهت 

ای عطر احساس شقایق در صدایت 
راز پرستو روح گندم در نگاهت 

تا مشرق چشمت چنین آیینه کاری ست 
قاب فلق هم می شود گم در نگاهت 

سعید بیابانکی: کوه آهسته گام برمی داشت 
پیکر آفتاب بر دوشش 

مثل آتشفشان خاموشی 
کوه بود و غرور خاموشش 

کوه می رفت و پا به پایش نیز 
کاروان کاروان غم و اندوه 
کوه می رفت و بر زمین می ماند 
یک دماوند ماتم و اندوه 

وقت آن بود تا در آن شب سرد 
خاک مهمان آفتاب شود 
وقت آن بود سقف سنگی شب 
خم شود بشکند خراب شود 

کوه با آفتاب نیمه شبش 
سینه خاک را چراغان کرد 
دور از آن چشم های نامحرم 
عشق را زیر خاک پنهان کرد 

ماه از کوه چهره می دزدید 
تاب آن دشت گریه پوش نداشت 
کوه سنگین و خسته برمی گشت 
آفتابی به روی دوش نداشت 

کوه می رفت و پشت نخلستان 
با دلی داغدار گم می شد 
کوه می رفت و خانه خورشید 
در مهی از غبار گم می شد... 

قنبرعلی تابش: 
گوش کن می شنوی همهمه دریا را ؟ 
تپش واهمه خیز نفس صحرا را ؟ 

نور بی حوصله در پنجره می آشوبد 
باز کن پنجره بسته گلدان ها را 

واژه ها در شعف شعر شدن می رقصند 
دیدی آنک به افق چرخش مولانا را 

شیهه اسب کسی در نفس توفان است 
گوش کن! می شنوی همهمه در یا را؟ 

سبز پوش اسب سواری گل و قرآن در دست 
آب می پاشند یک مرقد ناپیدا را 

مهدی تقی نژاد: بانو 
روزی که آمدی 
فرشتگان 
زمین را زیور بستند 
و کبوتران 
گیسوان درختان را 

چشمانت نگینی است 
بر گستره زمان 
که دیدگان خورشید را 
خجل می سازد 

تو آن اقیانوسی 
بانو 
که گستره عالم را 
پر از ستاره ساخته 
پر از ستاره و مروارید 

فاطمه راکعی: 
ای بی نشانه ای که خدا را نشانه ای 
هر سو نشان توست ولی بی نشانه ای 

ای روح پر فتوح کمال و بلوغ و رشد 
چون خون عشق در رگ هستی روانه ای 

با یاد روی خوب تو می خندد آفتاب 
بر خاک خسته رویش گل را بهانه ای 

ای ناتمام قصه شیرین زندگی 
تفسیر سرخ زندگی جاودانه ای 

تصویر شاعرانه در خود گریستن 
راز بلند سوختن عارفانه ای 

هیهات خاک پای تو و بوسه های ما؟ 
تو آفتاب عشق بلند آستانه ای 

در باور زمانه نگنجد خیال تو 
آری حقیقتی به حقیقت فسانه ای 

زهرای پاک، ای غم زیبای دلنشین 
تو خواندنی ترین غزل عاشقانه ای 

عبدالحسین رحمتی: 
پیش پای تو 
ای پاره تن رسول 
واژه هایم تهی دستند 
و هر بار 
گم می شوم 
در عطر نامت 
ایستاده ای در 
همیشه ای از ـنور و نمازـ 
و آسمان 
در ازدحام فرشتگان 
در امتداد روشن دامنت 
به نام دوازده کهکشان عشق 
متبرک است 
دیشب 
هرچه از نگاهت سرودم 
دیدم آخر 
از بیت بیت شعرهایم 
تا نام آسمانی تو 
فاصله است 
کسی می گفت بگو: 
«فاطمه فاطمه است» 

نرگس رجایی: کرامت آفتاب 
در یک مفهوم 
این رستاخیز بی امان مکه 
از کیست؟ 
که در گلوی معمار سحر می شکفد 
اینجا آسمان 
ابری ست 
که سر بر خاک می ساید 
وقتی که 
مزار گمشده ات 
خاک را تسلی می دهد 
ای فهم جهان 
صداقت دلگیری ست 
مرگی که تفسیر تمام خوبی ها بود 
ایستاده ایم، رو به روی ذات تشنه نخل ها 
و می گرید آسمان 
به اتکاء نام تو 
یا زهرا 

حمید رضا شکارسری: 
این خانه پیش از این 
یاسی سپید داشت 
امروز 
اما 
نیلوفری کبود 
بر قامت خمیده دیوار 
پیچیده است 
این خانه 
امروز عطر یاس ندیده است 

احمد رضا زارعی: 
آن روز که پهلوی تو از کینه شکست 
دل های محبان تو در سینه شکست 

تصویر تو را دل علی آینه بود 
اندوه تو سنگی شد و آیینه شکست 


بهمن صالحی: 
زیباتر از فکر باران، روشن تر از جان دریاست 
در دفتر آفرینش، یک شعر بسیار شیواست 

او روح سبز بهار است، آیینه ای بی غبار است 
پرواز مرغ دلم را، آبی ترین آسمان هاست 

دستش پل رستگاری چون نهری از نور جاری 
هر سو که یک جان تاریک هرجا که یک قلب تنهاست 

نامش بلندای عشق است جامی ز صهبای عشق است 
مغروق دریای عشق است مرگی بدین سان چه زیباست 

زیبایی اش غمگنانه تنهایی اش جاودانه 
از او به هر دل نشانه از وی به هر سینه غوغاست 

در خاطر تشنه کامان همزاد شیرین زمزم 
در صحبت خسته گامان همدوش دیرین طوباست 

اسطوره عشق سرمد تمثیل ایثار و ایمان 
راوی آیات احمد گویی که قرآن گویاست 

یادش صفای دلم باد ـ بانوی آب ـ آن که گفتم: 
زیباتر از فکر باران روشن تر از جان دریاست 

جمشید عباسی: 
باز هم 
نام تو را نوشته بودند 
بانو! 
آنان که دهانشان 
بوی واژگان کهنه می داد 
اگر می شد 
کبود می نوشتم 
ـ این همه را ـ 
که شرمسار غربتت نمانم 
باز هم تو را نوشته بودند 
بیش از تمام رنجمویه هایم 
در تکرارهایی دو پهلو 
و من 
برای پهلوی شکسته ات 
گریستم 
اگر می شد 
تمامی درها را می شکستم 
که بر پاشنه همیشه فدک 
نگردند 
چقدر سخت است 
بانو! 
میان این همه واژگان و رنگ 
گریستی زلال 
من که 
دو چشم بیشتر ندارم 
تا برای آبروی آب ها 
بگریم 

احمد عزیزی: عشق من پاییز آمد مثل پار 
بازهم ما باز ماندیم از بهار 

احتراق لاله را دیدیم ما 
گل برفت و خون نجوشیدیم ما 

باید از فقدان گل خون جوش بود 
در فراق یاس مشکی پوش بود 

یاس بوی مهربانی می دهد 
عطر دوران جوانی می دهد 

یاس ها یادآور پروانه اند 
یاس ها پیغمبران خانه اند 

یاس ما را رو به پاکی می برد 
رو به عشق اشتراکی می برد 

یاس در هرجا نوید آشتی ست 
یاس دامان سپید آشتی ست 

یاس یک شب را گل ایوان ماست 
یاس تنها یک سحر مهمان ماست 

در شبان ما که شد خورشید یاس 
بر لبان ما که می خندید یاس 

بعد روی صبح پرپر می شود 
راهی شب های دیگر می شود 

یاس مثل عطر پاک نیت است 
یاس استنشاق معصومیت است 

یاس را آیینه ها رو کرده اند 
یاس را پیغمبران بو کرده اند 

یاس بوی حوض کوثر می دهد 
عطر اخلاق پیمبر می دهد 

حضرت زهرا دلش از یاس بود 
دانه های اشکش از الماس بود 

داغ عطر یاس زهرا زیر ماه 
می چکاند اشک حیدر را به چاه 

عشق محزون علی یاس است و بس 
چشم او یک چشمه الماس است و بس 

اشک می ریزد علی مانند رود 
بر تن زهرا گل یاس کبود 

گریه آری گریه چون ابر چمن 
بر کبود یاس و سرخ یاسمن 

گریه کن حیدر که مقصد مشکل است 
این جدایی از محمد مشکل است 

گریه کن زیرا که دخت آفتاب 
بی خبر باید بخوابد در تراب 

این دل یاس است و عطر یاسمین 
این امانت را امین باش ای زمین 

گریه کن زیرا که کوثر خشک شد 
زمزم از این عطر نیت خشک شد 

نیمه شب دردانه باید در مغاک 
ریخت بر روی گل خورشید خاک 

یاس خوشبوی محمد داغ دید 
صد فدک زخم از گل این باغ دید 

مدفن این ناله غیر از چاه نیست 
جز تو کس از قبر او آگاه نیست 

گریه بر فرق عدالت کن که فاق 
می شود در زیر شمشیر نفاق 

گریه بر تشت حسن کن تا سحر 
که پر است از لخته خون جگر 

گریه کن چون ابر بارانی به چاه 
بر حسین تشنه لب در قتلگاه 

خاندانت را به غارت می برند 
دخترانت را اسارت می برند 

گریه بر بی دستی احساس کن 
گریه بر طفلان بی عباس کن 

باز کن حیدر تو شط اشک را 
تا بگیرد با خجالت مشک را 

گریه کن چون گریه ابر بهار 
گریه کن بر روی گل های مزار 

مثل نوزادان که مادر مرده اند 
مثل طفلانی که آتش خورده اند 

گریه کن در زیر تابوت روان 
گریه کن بر نسترن های جوان 

گریه کن زیرا که گل ها دیده اند 
یاس های مهربان کوچیده اند 

گریه کن زیرا که شبنم فانی است 
هر گلی در معرض ویرانی است 

ما سر خود را اسیری می بریم 
ما جوانی را به پیری می بریم 

زیر گورستانی از برگ رزان 
من بهاری مرده دارم ای خزان 

زخم آن گل در تن من چاک شد 
آن بهار مرده در من خاک شد 

ای بهار گریه باز نا امید 
ای گل مایوس من یاس سپید 

یاس بوی مهربانی می دهد 
عطر دوران جوانی می زند 

یاس در هرجا نوید آشتی ست 
یاس دامان سپید آشتی ست 

یاس یک شب را گل ایوان ماست 
یاس تنها یک سحر مهمان ماست 

محمد عزیزی: عشق به بال و پر تو پر کشید 
جرعه ای از چشمه کوثر چشید 

از رف این مصطبه بالا گرفت 
رفت و بر عرش خدا جا گرفت 

گام زدی چون تو به پهنای عشق 
راه کشیدی به مصلای عشق 

رنگ ز روی تو شقایق گرفت 
معنی والای حقایق گرفت 

ریشه دواندی به نهان زمین 
دست برآورده به عرش برین 

جمله ملایک شده شیدای تو 
بسته طمع در ید بیضای تو 

چشم دل از چشمه تو یافت جان 
تیره از اندوه تو شد آسمان 

صبح ز لبخند تو مغرور شد 
جام دل از روی تو پر نور شد 

تو ز فراز سر عقل آمدی 
قصه شدی در من و نقل آمدی 

تشنه منم وسعت دریا تویی 
مرده منم دست مسیحا تویی 

در طلبت پای به گل می رود 
دیده از این غصه خجل می رود 

ای که جز از جام توام نوش نیست 
مستی تو هست و فراموش نیست 

پای به صحرای وجودم گذار 
تا ز تو گردد همه گل شرمسار 

افشین علاء: 
مرا به خانه زهرای مهربان ببرید 
به خاکبوسی آن قبر بی نشان ببرید 

اگر نشانی شهر مدینه را بلدید 
کبوتر دل ما را به آشیان ببرید 

کجاست آن در آتش گرفته تا که مرا 
برای جامه دریدن به سوی آن ببرید 

مرا اگر شوم از دست برنگردانید 
به روی دست بگیرید و بی امان ببرید 

کجاست آن جگر شرحه شرحه تا که مرا 
به سوی سنگ مزارش کشان کشان ببرید 

مرا که مهر بقیع است در دلم چه شود 
اگر به جانب آن چار کهکشان ببرید 

نه اشتیاق به گل دارم و نه میل بهار 
مرا به غربت آن هیجده خزان ببرید 

کسی صدای مرا در زمین نمی شنود 
فرشته ها! سخنم را به آسمان ببرید 

رضا علی‌اکبری: ای راز نامکشوف تا وقتی خدا باشد 
گور تو تا کی حسرت چشمان ما باشد؟ 

خوب علی! پیدای پنهان! اولین خاتون 
گم نیستی تا یک تپش در سینه ها باشد 

از هفت بند آسمان هم اشک می ریزد 
وقتی خدا با داغ زهرا آشنا باشد 

این کوزه های تشنه از چشمت بگو تا کی 
بر شانه های دختران روستا باشد؟ 

بانوی من! کل می زند داغ تو را این شعر 
این دسترنج شاعری بی ادعا باشد 

ای کاش پهلوی تو بودم می شکستم، آه 
ای راز نامکشوف تا وقتی خدا باشد! 

فضل الله قدسی: 
دل غریب من از گردش زمانه گرفت 
به حسرت دل زهرا شبی بهانه گرفت 

شبانه بغض گلوگیر من کنار بقیع 
شکست و دیده ز دل اشک دانه دانه گرفت 

ز پشت پنجره ها دیدگان پراشکم 
سراغ مدفن پنهان و بی نشانه گرفت 

مصیبتی ست علی را که پیش چشمانش 
عدو امید دلش را به تازیانه گرفت 

نشان شعله و درد و نوای زهرا را 
توان هنوز ز دیوار و بام و خانه گرفت 

چه گفت فاطمه کان گونه با تاثر و غم 
علی مراسم تدفین او شبانه گرفت 

فراق فاطمه را بوتراب باور کرد 
دمی که چوبه تابوت او به شانه گرفت 

علی رضا قزوه: 
نه مثل ساره ای و مریم، نه مثل آسیه و حوا 
فقط شبیه خودت هستی، فقط شبیه خودت، زهرا 

اگر شبیه کسی باشی، شبیه نیمه شب قدری 
شبیه آیه تطهیری، شبیه سوره اعطینا 

شناسنامه تو صبح است، پدر: تبسم و مادر: نور 
سلام ما به تو ای باران درود ما به تو ای دریا 

کبود شعله ور آبی، سپیده طلعت مهتابی! 
به گل نشستن تو امروز، به خون نشستن تو فردا 

بگیر آب و وضویی کنز چشمه سار فدک امشب 
نماز عشق بخوان فردا، به سمت قبله عاشورا 

علی رضا قزوه: 
تا که نامت بر زبان آمد، زبان آتش گرفت 
سوختم، چندان که مغز استخوان آتش گرفت 

حیدر آمد، خاک همچون باد، گرم گریه شد 
خواست تا غُسلت دهد، آب روان آتش گرفت 

هان! چه می‌پرسی چه پیش آمد، زمین را آب بُرد 
بادبان کشتی پیغمبران آتش گرفت 

یک طرف ماه مرا ابر سیاه فتنه کُشت 
یک طرف از درد غربت، کهکشان آتش گرفت 

رفت سمت آسمان، روحت، زمین از شرم سوخت 
در زمین، جسم تو گُم شد، آسمان آتش گرفت 

علی رضا قزوه: 
کیستی؟ ای هرچه هستی چون طفیل هست تو 
ای کلید آسمان ها و زمین در دست تو 

مادر گل های عالم، مادر صبح و سرود 
دختر سبع المثانی، دختر دریا و رود 

مادر حوا و آدم، مادر خورشید و ماه 
مادر آیینه و لبخند و مفهوم پگاه 

عطر زهرا(س) باز پیچیده ست در جان همه 
مثل عطر یا محمد(ص) یا علی(ع) یا فاطمه(س) 

خود علی(ع) گل بود، تو دادی به آن گل رنگ و بو 
سوره کوثر تو بودی، سوره النصر او 

آفرینش جلوه ای از اشک و لبخند شماست 
سوره اخلاص روح چار فرزند شماست 

سوره والشمس و اللیل آیت پیوندتان 
سوره والعصر نام آخرین فرزندتان 

مادر گل های نرگس، مادر یاس سپید 
مادر هرچه شهادت، مادر هرچه شهید 

تابناکی مثل قرآن، رازناکی مثل گل 
همسر ختم العدالت، دختر ختم الرسل 

ای نبی را همچو مادر، ای علی را نیز یار 
خطبه ای دیگر بخوان تا پر بگیرد ذوالفقار 

خطبه ای تا حیدر از آن شقشقیه سر کند 
هر زمان یاد تو و هجران پیغمبر کند 

خطبه ای دیگر که زینب شام را محشر کند 
تا حسین(ع) بی سرت، بر نیزه قرآن سر کند 

ای عطش نوشان بزم ظهر عاشورا سلام! 
بچه های انتقام سیلی زهرا سلام! 

با شمایم باده نوشانی که ربانی شدید 
در سماعی سوختید و در خدا فانی شدید! 

بچه های یا علی(ع) در کربلای هشت و چار 
تا خدا پل می زدید از روی سیم خاردار 

بچه های یا محمد(ص) یا علی(ع) یا فاطمه 
بچه های بی محابا لشکر بی واهمه 

این زمان در بزم ما آیینه گردانی کنید 
با چراغ خون شب ما را چراغانی کنید 

کیستی؟ ای هرچه هستی چون طفیل هست تو 
ای کلید آسمان ها و زمین در دست تو 

عطر گل پیچیده امشب باز در جان همه 
مثل عطر یا محمد(ص) یا علی(ع) یا فاطمه(س) 

عبدالجبار کاکایی: 
دنیا طفیل آینه ای بود و آب شد 
سقف و ستون عالم و آدم خراب شد 

یک ریز ابرهای دو عالم گریستند 
وقتی سوار صاعقه، پا در رکاب شد 

پهلو گرفته کشتی خورشید در افق 
شب زلف را گشود و زمین غرق خواب شد 

نزدیک بود خانه ایمان شود خراب 
بانو شفیع گشت و دعا مستجاب شد 

سیل از چهارسو که برآمد فرو نشست 
بادی وزید و فاطمه بانوی آب شد 

بانوی آب های دو عالم به یمن تو 
در خشکسال عاطفه ها فتح باب شد 

عبدالجبار کاکایی: 
در چشم تو شکوه شبی ته نشین شده ست 
رنگین کمان حیرتی از کفر و دین شده ست 

در آرزوی سجده به محراب ابرویت 
ذرات خاک عالم و آدم جبین شده ست 

ای ابر سایه گستر رحمت برآ، دمی 
صبح تمام آینه ها آتشین شده ست 

ای بی نشان در آینه باور نمی کنم 
روحی چنان بزرگ به غربت چنین شده ست 

در مشهد بقیع بجویید خاک را 
انگشتر رسول خدا بی نگین شده ست 

هرمز فرهادی بابادی: 
چرخان چشم خویش 
چهار خاتون 
بر غروب سپیده و کوثر 
و ماه استوانه ای است 
که جهان را بنفشه می بیند 
آه 
دو سنگ آسیابند 
آسمان و زمین 
بر تکلم گندمی که من باشم 
و سایه ام 
امتداد سنگینی 
که شانه های خاک را رنج می دهد 
تلنگر کدامین فصل 
ذوالفقار خواب را آشفته خواهد کرد؟ 
که آسمان و من و زمین 
چرخان خواب خویش 
*
آنک نجابت یاس را - شبیخون داس ها- 
پهلو شکسته است 
و باد 
خمیده می گذرد 
چگونه عشق 
حرفی از نام کسی را به ارث نبرده است 
که آسمان را 
در چرخ چشم ها دارد 
و زمین را 
*
بانوی ابر و صبر 
شگفت نیست که کوتاهی عمرت 
بر کلاف هیجده آه 
گره خورده است 
که سهمت از کتاب خدا هم 
تلاوت سه آیه کوتاه است 

سید محمد رضا هاشمی زاده: 
ای زهره حق بانوی پهلو شکسته 
ای نام تو بر تارک عالم نشسته 

نام بلندت چلچراغ آسمان ها 
ای اشک هایت مرهم دل های خسته 

ریزد ز ابر دیده بارانی تو 
صدها ستاره در دل شب دسته دسته 

سلیمان هرمزی: 
تو خود دلیل خویشتنی 
خورشیدی 
منشور هماره نوری 
از نهایت نام تو گفتن 
مانند از آب گفتن 
برای آبی ترین اقیانوس هاست 
قامتت، به شفافیت هیجده بهار بسیط 
از رعشه افتاد 
هنگامی که زمین بی حاصل 
مرگ نهال سانت را به سوگ نشست 
آن روز، گویی، پیامبر 
با قداست پیکرت 
- که از نور بود، انعکاس آیینه - 
نجوا می کرد: 
زهرا ام ابیها 
مهربانیت با وی 
مظروف کدام دریای بیکرانه بود؟ 
مگر تاثیر آب در گیاه بودی؟ 
همچون هوا برای تنفس انسان؟ 
یا بی نهایت آسمان 
برای پرواز زیباترین کبوترها؟ 
و چنین بود 
که دختری، مادر پدر می شود 
و آغوشی به وسعت تمام بهارها 
تا گلی به نام محمد 
بر سینه تمامی اعصار خاک بر سینه قدوسی خویش 
بنشاند. 
ای چشمه تکاثر نیکی ها 
بانویی که به هنگام نماز 
نوری از تو تا آسمان، قد می کشید 
پس چگونه بود که پهلویت را شکستند 
تا علی در غمی مضاعف 
به شکوه بنشیند، در پیشگاه آفریدگار ... 
دخت معرفت! 
نیمه زعامت اسرار روزگار! 
مادر شفاعت و سالار شاهدان 
به شعری اثبات تو را در نشستن 
بیهوده است 
تو خود گویاترین دلیل خویشتنی 
چنان که آفتاب، شیواترین دلیل آفتاب 

نرگس محمدی: 
می خوانمت به نام سزاوار دیگری 
ای آن که از حریم تکلم فراتری 

می آیی و به وزن صداقت برای عشق 
صدها غزل شقایق آبی می آوری 

بر عجز ناتمام افق های شبزده 
اعجاز پر فروغ طلوع مکرری 

تو قبله گاه باور چندین حضور سبز 
معبود بی نیاز هزاران صنوبری 

می خوانمت به نام غریبه به نام خویش 
می خوانمت به نام سزاوار دیگر ی 

سید حسین موحد بلخی: 
کیست این حنجره زخمی تنها مانده؟ 
آن که با چاه در این برهه، هم آوا مانده 

از پی کیست که چشمان یتیمش این سان 
کم فروغ آمده در غربت خود وامانده؟ 

می رود نیمه ای از پیکر سبزش در خاک 
و فقط نیمه آتش زده اش جا مانده! 

مادرم! وسعت این خاک پلشت آلوده 
بعد از آن واقعه، یک پهنه رسوا مانده 

بعد از آن واقعه ما را نه به دیوار، نه در 
طاقت و حسرت یک پلک تماشا مانده 

آسمان چهره به خون شست در آن شب تا دید 
مادرم رفته ولی مویه مولا مانده 

پلک خونین افق، چشم من و ما تا حشر 
خیره بر مرقد گم گشته زهرا مانده 

شهرام مقدسی: 
از دیواری که شکافت 
تا آن دیوار 
که آواره شد 
رازی ست 
که هستی از آن می جوشد 
و انسان از آن چشمه می نوشد 
همه رنج های مقدس را 

فاطمه وکیلی: 
مانده باز بر دیوار سایه ای که غم دارد 
ایه ای که می داند زندگی چه کم دارد 

سایه ای که تنها بود، سایه ای که تنها ماند 
سایه ای که رنگی چون، غربت دلم دارد 

سایه! آی همسایه! یک دریچه پیدا کن 
این دل، این دل زخمی، ره سوی عدم دارد 

تا غروب راهی نیست، زودتر که جا ماندیم 
یک کبوتر تنها، حسرت حرم دارد 

بین ماندن و رفتن، مانده است سرگردان 
بال زخمی اش اما، بوی صبحدم دارد 

چون نسیم ما پیچید، در چهار فصل عشق 
کاش زود می فهمید، غنچه مرگ هم دارد 

در دلم صدایی هست، یک صدا که می بارد 
یک صدا که مثل من، هر غروب غم دارد 
 
 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد